مشعل هدایت
قرآنی ، مذهبی ، اعتقادی ، تربیتی
نويسندگان
آخرين مطالب
لینک دوستان

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان نسیم وحی و آدرس mashalehedayt.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





پيوندهای روزانه

میهمان‏دوستی امام

راوی: یکی از نزدیکان امام رضا علیه‏السلام

مرد گفت: «سفر سختی بود. یک ماه طول کشید».

امام رضا علیه‏السلام فرمودند: «خوش آمدی

ـ «ببخشید که دیروقت رسیدم. بی‏پناه‏بودن مرا مجبورکرد که دراین وقت شب، مزاحم شما شوم».

امام لبخندی زدند و فرمودند: «با ما تعارف نکن! ما خانواده‏ای میهمان‏دوست هستیم».

در این هنگام روغن چراغ گردسوز فرونشست و شعله‏اش آرام آرام کم نور شد. میهمان دست برد تا روغن در چراغ بریزد، اما امام دست او را آرام برگرداند و خود، مخزن چراغ را پر کرد. مرد گفت: «شرمنده‏ام! کاش این‏قدر شما را به زحمت نمی‏انداختم».

امام در حالی که با تکه پارچه‏ای، روغن را از دستش پاک می‏کرد، فرمودند: «ما خانواده‏ای نیستیم که میهمان را به زحمت بیندازیم».

 

امام رضاابرهای سیاه

راوی: حسین بن موسی

از شما چه پنهان شک داشتم. نه به شخص امام‏رضا علیه‏السلام ؛ نه!... فقط باورم نمی‏شد که واقعا امامان معصوم، بتوانند قبل از اتفاقات از همه چیز اطلاع داشته باشند.

آن روز صبح به همراه امام رضا علیه‏السلام از مدینه خارج شدیم. در راه فکر کردم که چقدر خوب می‏شد اگر می‏توانستم امام را آزمایش کنم.

در همین فکرها بودم که امام پرسیدند: «حسین!... چیزی همراه داری که از باران در امان بمانی؟

ما خانواده‏ای نیستیم که میهمان را به زحمت بیندازیم

فکر کردم که امام با من شوخی می‏کند، اما به صورتش که نگاه کردم، اثری از شوخی ندیدم. با تردید گفتم: «فرمودید باران؟! امروز که حتی یک لکّه ابر هم در آسمان نیست...».

هنوز حرفم تمام نشده بود که با قطره‏ای باران که روی صورتم نشست، مات و مبهوت ماندم. سرم را که بالا گرفتم، زبانم بند آمد. ابرهای سیاه از گوشه و کنار آسمان به طرف ما می‏آمدند و جایی درست بالای سرِ ما، درهم می‏پیچیدند. بعد از چند لحظه آن‏قدر باران شدید شد که مجبور شدیم به شهر برگردیم.

 

شربت گوارا

راوی: ابوهاشم جعفری

به سخنان امام گوش می‏دادم. هوا گرم بود و آفتاب ظهر، شدت گرما را بیش‏تر می‏کرد. تشنگی تمام وجودم را فرا گرفته بود. شرم و حیای حضور امام، مانع از آن شد که صحبتشان را قطع کنم و آب بخواهم. در همین موقع امام کلامش را قطع کرد و فرمودند: ـ «کمی آب بیاورید

خادم امام ظرفی آب آورد و به دست ایشان داد. امام، برای این که من، بدون خجالت، آب بخورم، اوّل خودشان مقداری از آب را نوشیدند و بعد ظرف را به طرف من دراز کردند. من هم ظرف آب را گرفتم و نوشیدم.

نه! نمی‏شد. اصلاًنمی‏توانستم تحمل‏کنم. انگار آب هم نتوانسته بود درست و حسابی تشنگی‏ام را از بین ببرد. تازه، بعد از یک بار آب خوردن درست نبود که دوباره تقاضای آب کنم. این بار هم امام نگاهی به چهره‏ام کردند و حرفش را نیمه تمام گذاشت: «کمی آرد و شکر و آب بیاورید».

وقتی خادم برای امام رضا علیه‏السلام آرد و شکر و آب آورد، امام آرد را در آب ریخت و مقداری هم شکر روی آن پاشید. امام برایم شربت درست کرده بود. نمی‏دانم از شرم بود یا از خوشحالی که تشنگی را فراموش کردم. شاید در آن لحظه خودم را هم فراموش کرده بودم. با کلام امام‏رضا علیه‏السلام ناخودآگاه دستم‏را به‏طرف ظرف‏شربت درازکردم.

ـ شربت گوارایی است. بنوش ابوهاشم!... بنوش که تشنگی‏ات را از بین می‏برد.

فرآوری : ابوالفضل صالح صدر

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ چهار شنبه 29 شهريور 1391برچسب:داستان واره هایی از دیوان خدا, ] [ 11:3 ] [ اکبر احمدی ] [ ]
.: Weblog Themes By Weblog Skin :.
درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید این وبلاگ یک وبلاگ قرآنی ، مذهبی ، اعتفادی ، تربیتی می باشد که جهت بسط وگسترش فرهنگ قرآنی ایجاد گردیده است
موضوعات وب
امکانات وب